بیشرمانه است که یک نسل مستاصل، فاقد اراده، با استعداد بالای معامله گری و مملو از ترس و انفعال، بیاید و در باره ی کسانی که برای دفاع از سرزمین و حرمت خود، چشم در چشم متجاوز ایستادند و بهای این ایستادگی را خون خود پرداختند، قضاوت غیر مسوولانه کند و عنوانی کسانی که امروز خیلی های شان حتی مزاری ندارند تا عزیزی بر آن از غم فقدان شان اشک بریزد، دشنام بنویسند. قضاوت نتیجه گرا در مورد عملکرد کسانی که در برابر تجاوز شوروی ایستادند، به این میماند که مادری را برای زاییدن فرزندی که در پیرانه سالی جنایتکار شده است، محاکمه کنیم. ما در پس معرکه با حس ترس و وادادگی ایستاده ایم و با نگرشی استیصالی عملکرد شان را قضاوت میکنیم. نسلی که تا گلو در باتلاق جنایت و تجاوز فرو رفته و هی تلاش میکند خودش را با چارچوبه های شرم آور موجود تطبیق دهد و هیچ واکنشی در برابر پیرامون مملو از جنایت اش ندارد، چگونه به خود حق میدهد در مورد کسانی که به مقابله با تجاوز پرداختند، قضاوت کند؟
تفاوت این نسل با نسل پیشین تفاوت زمین تا آسمان است. اگر آن دهاتی دهه ی شصت یا هفتاد با همان اراده و شجاعتش امروز بود، یقین دارم مثل نسل ما در برابر این همه جنایت و تجاوز سکوت نمیکرد، بلکه بیلش را گرفته بر فرق این وضعیت میکوبید. پرواضح است که آنها تجاوز یک کشور را نپذیرفتند، این نسل به تجاوز دهها کشور اعتراضی ندارد. هر روز خون میدهد و در چارسوی جهان حرمتش لیلام میشود، اما خواسته ی این نسل هنوز هم چگونگی تطابق و همراهی با متجاوز یا سکوت در برابر کشتار و تجاوز است. من بر تمام ضعف های آن نسل اعتراف دارم و به هیچ عنوان قصد انکار خلا های نسل پیشین را ندارم. مسئله این است که نسل موجود علاوه بر داشتن تمام خلاهای آن نسل، مثل سنت گرایی، دین زدگی، فقدان آگاهی و غیره، ضعف های فراتر نیز دارد. آن نسل اعتماد به نفس، اراده و چارچوبه های اخلاقی مشخصی داشت و برای آن صادقانه رزمید. حالا ممکن است ما از درک ارزشهای اخلاقی و اراده ی آن نسل عاجز باشیم و انتقادهای زیادی بر مبنای آشنایی ما با الگوهای اخلاقی دنیایی جدید و فرهنگ های دیگر از طریق کتاب و غیره داشته باشیم، اما ضعف ما این است که ما فقط به این مفاهیم تسلط اطلاعاتی داریم، نه پیوند عمیق باوری که در رفتار و عملکرد ما تبلور یابد. تجربه ی یک ارزش با اطلاع از آن ارزش تفاوت دارد. شاید کسانی با پیش کشیدن پای توسعه ی کمی دانش در سالهای اخیر بخواهند مدعی برتری این نسل بر نسل گذشته شوند، ولی بهتر است به این فکر کنند که دانش یک ابزار است و میتواند علیه تمام ارزشهای انسانی استفاده شود، چنانچه بمب اتم را یک آدم فاقد دانش نساخت، بلکه از نخبگان دانش بشر تولیدش کرد. همین ابزار دانش را نسل ما نه برای دفاع از ارزشها، بلکه به حیث وسیله ی برای ریشه کن کردن تعلقات انسانی و اخلاق، استفاده میکنیم. آنچه گم شده ای این نسل است، آگاهی، اراده، شعور و اخلاق است. وقتی این ارزشها نیست، هر چیز دیگر میتواند به ضد انسان استفاده شود. همین بس که دانش و سواد بیشتر این نسل به دلیل ضعف اخلاقی و پراکندگی حاصل از ترس و بی اعتمادی و تزلزل برخاسته از استیصال و واماندگی، فضا را دچار چنان عقامتی کرده است که هیچ جریان بزرگ و کوچکی برای دفاع از ارزشهای انسانی و خلق تهی دست، شکل نگرفت و نمیگیرد. هیچ صف ارزشی برای مبارزه و آبرومندانه مردن وجود ندارد. من به حد کافی بر پوپولیزم حاکم آشنا هستم و حرافی ها و ادعا های کذایی در محافل، اجتماعات، رسانه ها، خصوصاٌ فضای مجازی را میبینم. همین بس که صدها جبهه ی مافیایی، غارتگری، انسانکشی و حرمت شکنی وجود دارد، اما یک جبهه ی کوچک ارزشی وجود ندارد. تمام میدانها به غارتگرها، انسانکشها و متجاوزین واگذار شده است و سکوت تلخ و مرگبار تفکر انسانی به چشم میخورد. دلیل اصلی این وضعیت این است که خط انسانیت و اخلاق در واقع هیچ طرفداری ندارد و تمام ادعاهای انسانی و اخلاقی فاقد بنیاد و فقط برای سرپوش گذاشتن بر ابتذال و گند موجود و هدفش فریب دیگران است.
این نوشته به دفاع از مبارزین شجاع و متعهدی میپردازد که امروز زیر تیغ قضاوت بیشرمانه ی یک تعداد بزدل و معامله گر برای چندمین بار تکه تکه میشوند.
سی سال پیش محسن از آغوش همسر جوانش در یک نیمه شب جدا شد تا با همسنگرانش در عملیات دفاع از قریه اش در برابر نیروهای شوروی بجنگد. او نمیخواست تن به حضور متجاوزین ارتش سرخ به کوچه باغ های قریه اش بدهد. او در همان تاریکی شب رفت و دیگر هرگز برنگشت. او به دست روس ها اسیر شد و مادرش دهها سال چشم به در دوخته بود که شاید روزی جوانش از دروازه ی خانه ی فقیرانه ی شان وارد شود و چشم مادر به جمال جوان سرو قامتش روشن شود. پدر و مادرش در حسرت دیدار جوان شان مردند. محسن فلسفه نمیفهمید، آلبر کامو نخوانده بود، هایدگر را نمیشناخت، بی خبر از لیبرالیزم بود، اما این را میفهمید که دفاع از سرزمین یک ارزش است. او به هر دلیلی که بود، بازیهای خونبار امریکا و شوروی را نمیفهمید، فقط قریه اش را میفهمید و دوست داشت. او نخواست قریه اش را به بیگانه گان واگذار کند. او این شرم بی انتها را نخواست با زنده ماندن خود، تا آخر عمر به دوش بکشد.
دهها هزار محسن با چنین درکی فدای دفاع از کوچه باغ های قریه ای شان شدند. آنها انسانهای شجاعی بودند. آنها با قریه و مردم شان صادق بودند. خون دهها هزار محسن را نادیده نگیرید. جنایتهای که آنها انجام نداده اند، به پای شان ننویسید. لطفاٌ حساب یک مشت دزد و معامله گر و جنایت کار را از حساب محسن ها جدا کنید. آنها انسانهای متعهدی بودند. آنها فقط به برای آزادی جان دادند. معادلات و معاملات جنایت بار بعدی و تحولات خون آفرین بعدی را که حاصل عملکرد یک مشت افراد فاقد اخلاق و انسانیت است، به پای محسن ها نگذارید. با مشت های گره کرده ای تان بر صورت من، خود و هر کسی که این همه جنایت را تحمل میکند، بزنید، اما با محسن ها بی انصافی نکنید.
با اعتراف به قلت آگاهی و ظلم فرهنگی که باعث عقب مانی فکری و علمی این سر به کف های معرکه ی خون و آزادی شده بود، از جایگاه آزادگی و شجاعت هر محسن غرق به خون دفاع میکنم و سر بر سنگ مزار هر رزمنده میکوبم تا فریادی باشد از وانفسای وادادگی نسل من. من از جنایتکارانی که قسمتی از این جبهه را تشکیل داده بودند، دفاع نمیکنم، بلکه پرچم برافراشته ی آزادگی بر مزار کسانی را که در برابر تجاوز شوروی ایستادند، میبوسم.
استثنا در همه حال وجود دارد و من به استثنائات کاری ندارم و در این نوشته حرفی هم در مورد شان نزدم.