پارسال تازه که درب دانشگاه را بهروی دختران بستند مریم ناچار شد بهقشلاق بیاید. مریم خواهر کوچک من بود، سلیقهی جالبی داشت و خیلی بانزاکت بود.
درست چشماناش شبیه چشمان من بود، اما دماغی بلند داشتکه چندچند بهزیباییاش زیاده کرده بود. زبانی آتشین داشت و سریعگپ میزد، اهل بحث بود و بیشتر گفتوگپهای فلسفی راه میانداخت. با چادری، سازش نداشت آن را تکهای مزخرف میخواند، اما چهرهاش مزین و پوشیده با چادر سیاه بود؛ چادریکه بهآن «حجاب اسلامی» میگفتند و ما بچهها بین خود بهنام «قدیفههای زنان عربی» یاد میکردیم.
وقتیکه درب دانشگاه بهروی دختران بسته شد، مریم یکبوجیکتابهای فلسفی و روزنامهنگاری خود را جمع کرد و روانهی پنجشیر شد. دیگر چارهی نداشت: دانشگاه بهرویشان بسته شده بود، آموزشگاها بسته شده بود و کابل برایش بهکابوسِ میماند که همه چیز رنگِ غریبه را در چشماناش گرفته بود.
مریم رشتهی روزنامهنگاری میخواند و تصمیم داشت روزنامهنگاری مشهور شود؛ چند بار برای من گفته بود که میخواهد «نادیه مراد افغانستان» شود؛ برود به میانهی دودها، جنگسالاران و داعش و… روایت داشته باشد؛ روایتی از رنج مردمان اسیر شده تحت دست آنها و از آتش و دود کثیف، اما وقتیکه بهپنجشیر آمد یکدم بیچاره شد. اینجا نه خبری از کتاب بود، نه از کتابخوانی و نه هم از آموزشگاه. یک درهی خشک وبیروح بود.
اینجا کسی به مریم ارزش نمیداد، اینجا فرقِ میان مریم و بقیهدختران قشلاق نبود– دخترانیکه روی دبستان را ندیده بودند، کتاب نخوانده بودند، حتا خطزدن و ورقنوشتن را بلد نبودند. اینجا همقطاران مریم با مریم میگریستند؛ از یکسو آزادیای برایشان نبود، از یکسو ناامید شده بودند و از سوی دیگر دستوپنجه با سنتگرایی و قیودات سختوسفت مردم نرم میکردند.
پدر و مادر میگفتند: «دیگر دانشگاه بسته شده است، باید دخترمان «شوهر» کند و بهخانهای بخت برود، آخه زندگی چند روز است؟ تا کی خانه بماند؟ یکروز حوصلهی برادراناش سر رفته از دستاش میگیرند و دور میاندازند. مریم باید شوهر کند و کلی خواستگار دارد».
پدر و مادر باخود میگفتند: «چهکنیم و مریم را بهکی بدهیم؟».
اینطور شب و روز در پستوی خانه گپوگفت میکردند. آنها میخواستند بهدل خود، مریم را شوهر بدهند؛ انگار مریم گوسفندی استکه بهفروش میگذارند، هیچکس همراهاش مشوره نمیکرد و هیچکس از او نمیپرسید که چه میخواهد؟
پدر و مادرش خود را مکلف ساخته بودند که مریم را «نامزد» کنند، اما مریم چه؟ مریم وقتیکه دید دانشگاه بسته شده و همه چیز تغییر کرده است تصمیم گرفت با «بیبیسی فارسی» همکاری کند، برایآنها روایت بنویسد و از دریچهی فیسبوک و واتساپ بهنوشتن بپردازد.
شب جمعه با مسؤول بیبیسی گپزده بود و موافقه کرده بودند که از هفتهای پسین بهنوشتن آغاز کند. سهروز از گپوگفتشان میگذشت با دختران قشلاق رفته بود سری زمینها؛ آنها باقلی را خیشاوه میزدند و مریم زار زار میدید و باخود میگفت: «حتمن از زحمت اینها مینویسم… مقالهی دوم را در مورد ایندختران مینویسم، آخه بیچارهها کلی زحمت میکشند».
شامکه شد بهخانهی خود آمدند و هرکس بهخانهاش رفت.
مریم یکراست بهاتاق خوابش رفت و کتاب «روزنامهنگاری ادبی– منیژهباختری» را باز کرد و بهخوانشآن پرداخت. درسراش رویای نویسندگی بود، باخود میگفت اگر بتواند بنویسد و بعدها راهی برای بیرونشدن از کشور پیدا کند، برود خارج و آنجا با پسری نویسنده و همفکر خود ازدواج نماید. هنوز نیمساعت نشده بود و بیستبرگهکتاب نخوانده بود گروفر شد. گوشقاز کرد که صدای مامایش است و صدای زنها هم از فامیلهای مادراش استند، بهدهلیز رفت و خوشآمدگویی گفت و آنها را تا خانهی نشیمن بدرقه کرد؛ خود دوباره بهاتاقاش پسگشت و بهخوانش کتاباش پرداخت.
نیمساعت بعد وقتیکه تلفن خود را برداشت تا ایمیل بهنرگس، همکلاسی دانشگاهاش بزند متوجه شد از آشپزخانه سروصدا میآید و فضای خانه را کلی خنده و مستی پیچانده است. تعجب کرد و رفت تا ببیند چهگپ شده است. داشت از دربِ خانه داخل میشد یکهو خیلی شیرینی سرش انداختند و از چارسو مبارکبادگویی بلند شد. چشماناش از غلاف بیرون شده بود، چارسو میگشت، اما نمیفهمید گپ چه است؟ چهشده است؟
دید در دستِ زن مامایش گلی سرخ است و در زلفان مادرش برگهای گلباد شده است. تعجب کرد و هاج و واج ماند.
دقیقهی بعد مامایش پیش آمد و دستاش را گرفت و گفت: «مریم جان تبریک باشد دیگر سنوی من شدی».
مریم: «خواب میبینی ماما؟»
-
نه، اینشیرینیهای نامزدیاستکه میخوریم!
وقتیکه مریم متوجه شد که قصه راست است بهزمین افتاد و از هوشرفت.
زینب، زن کاکایش، بهصورتاش آب زد تا بیدار شود، بیدار شد و دوباره از هوش رفت. در نهایت روی بالهای زنها بهاتاق خواباش برده شد و در جامهی خواباش افتید. صبحکه شد بههرسو آوازه رفتکه مریم نامزد شده است، نامزد اکبر بچهی مامایش. اکبر یکبچهی ساده بود، تا صنف نهم مکتب خوانده بود و با پاچههای بلندوبالا میگشت و نه نوشتن درست بلد بود و نه ادب. بیچاره مریم تباه شد و بهدستان ناپاک افتید.
آنهم توسط پدر و مادر خودش. چه زندگیای کثیفی و چه بندگیای جانسوزی. بعد از این سرگذشت، بچهها بهدختران قشلاق بهطعنه میگفتند: «دخترا هرچه باشید باز هم زن بیسواد ما استید» و گاهی میگفتند: «دختر روزنامهنویس برابر با بچهی کوچه». بعد قهقه میخندیدند.
شیون شرق