تماس با ما
پنج شنبه, قوس ۲, ۱۴۰۲
MaheNowMagazine
Advertisement Banner
  • صفحه نخست
  • ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻫﺎ
  • ویژه: زنان
  • ﮔﺰارش ﻫﺎ
    • آلمان
    • افغانستان
    • جهان
  • موضوعات
    • ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻫﺎ
    • ﺳﯿﺎﺳﺖ
    • حقوق
    • اقتصاد
    • تیکنولوژی
  • اﺧﺒﺎر
    • رویداد های داخلی
    • رویداد های خارجی
  • ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﻫنر
    • ﻃﻨﺰ و ﴎﮔﺮﻣﯽ
    • ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ
  • ادبیات
    • داستان
    • شعر
No Result
View All Result
MaheNowMagazine
No Result
View All Result
Home داستان
شش سال در میان زنان وحشی آمازون

شش سال در میان زنان وحشی آمازون

ماجراجوی داستان ما در قسمت های گذشته در گذر به سوی قبیله ی زنان وحشی در جنگل های آزمازون،  خطرات بسیاری را پشت سر گذاشته و با کمک به کالویی با او و زنش سینگوالا آشنا شد و خواندید که با این کار میخواست جانش را از دست بدهد. آنها بعد فرار در قلعه نگرت با کالویی درگیر می شوند و بعد از قتل افراد کالویی و زخمی شدن قهرمان داستان فرار کند. یوری برای مداوی قهرمان داستان، قبیله وحشیان را پیدا میکند و او را با کمک افراد رئیس قبیله به آنجا منتقل می کند که در بین راه نیز با افراد کالویی درگیر شده اما دوباره موفق به فرار می شوند. در قبیله جادوگر به مداوای قهرمان داستان می پردازد ولی کالویی هم سر رسیده ولی جادوگر قبیله نمی گذارد این دو را بکشند و حالا زمینه فرار شان را نیز آماده کرده است.

Mahe Now by Mahe Now
15/09/2019
in داستان
0
0
SHARES
1.5k
VIEWS
Share on FacebookShare on Twitter

منوچهر مطیعی

داستان بلند ( قسمت بیست و هفتم )

ماجراجوی داستان ما در قسمت های گذشته در گذر به سوی قبیله ی زنان وحشی در جنگل های آزمازون،  خطرات بسیاری را پشت سر گذاشته و با کمک به کالویی با او و زنش سینگوالا آشنا شد و خواندید که با این کار میخواست جانش را از دست بدهد. آنها بعد فرار در قلعه نگرت با کالویی درگیر می شوند و بعد از قتل افراد کالویی و زخمی شدن قهرمان داستان فرار کند. یوری برای مداوی قهرمان داستان، قبیله وحشیان را پیدا میکند و او را با کمک افراد رئیس قبیله به آنجا منتقل می کند که در بین راه نیز با افراد کالویی درگیر شده اما دوباره موفق به فرار می شوند. در قبیله جادوگر به مداوای قهرمان داستان می پردازد ولی کالویی هم سر رسیده ولی جادوگر قبیله نمی گذارد این دو را بکشند و حالا زمینه فرار شان را نیز آماده کرده است.

ادامه ی داستان…

با وجود این که در طول این مدت حوادث بی شماری دیده و شاهد وقایع خونینی بودم و قاعدتاً می بایست به قول معروف چشم و گوشم پر شده باشد، باز احساس کردم که از مشاهده مرگ نگهبان دچار تغییر حالت گردیده ام و دلم به حال او می سوزد.

خدا لعنت کند آن پدران و مادرانی را که فرزندانشان را ترسو و کم جرات و چشم و گوش بسته بار می آورند…

من حق ندارم به پدر و مادر خویش لعنت بفرستم، آنها زحمت زیادی برای تربیت من کشیده اند ولی در ضمن آنها را نمی بخشم زیرا مرا بی اندازه ترسو و بی دل و جرأت بار آورده بودند.

در بچگی از سر بریدن مرغ و خروس خانه می ترسیدم و حالا که مردی مبارز و ماجراجو شده بودم از مشاهده این قبیل حوادث رعشه بر اندامم می افتاد. در هر حال دیدن جان دادن نگهبان در من خیلی تاثیر کرد و اگر تکان سختی که یوری به من وارد آورد نبود، هم چنان در جای خود باقی می ماندم .

یوری که مرا رنگ پریده و مات و مبهوت مشاهده کرد، چنان بازوی مرا گرفت و تکان داد که نزدیک بود به زمین بیافتم. من موقعی به خود آمده و متوجه وضعیت خطرناک خودمان شدم که نگهبان دومی از تأخیر دوست خود نگران شده و برای اصطلاح از کم و کیف موضوع سر خود را وارد اتاق کرد ولی چون مشعل دومی را نیز خاموش کرده بودیم، چشمش جایی را به خوبی نمی دید. لذا لحظه ای درنگ کرد که چشمانش با تاریکی عادت کند و در این حال متوحشانه و با خشم و عصبانیت گفت: ای احمق ها… چرا مشعل ها را خاموش کرده اید.

جمله ای را که می خواست دوستش را صدا کند از دهانش خارج نشد زیرا ( یوری ) مثل عقابی که خود را به روی شکار بیافکند از کمینگاه خود جست و در حالی که خنجر خون آلود را به دهان خود گرفته بود با دو دست گردن نگهبان را گرفت و با سرعت و قدرتی عجیب او را به درون اتاق کشید.

نگهبان چند دست و پا زد و بالاخره چون یوری مردی نیرومند بود، نتوانست مقاومت کند و با همان سرعت که کشیده شده بود وارد اتاق گردید و از رو به زمین افتاد. لابد از خود سوال می کنید که چرا نگهبان فریاد نزد این شانس ما نبود زیرا شخص مذکور پس از این که گردن خود را بین دو دست قوی اسیر دید و نتوانست از تفنگ خود استفاده کند دهان را برای فریاد کشیدن باز کرد اما جز ناله ای خفیف هیچ صدایی از آن خارج نشد! یوری که جنگ دیده و زرنگ بود، در همان لحظه اول که نگهبان کنترول فکر خود را از دست داده بود چنان گردن او را پیچانید که صدا در گلوی او متوقف ماند و هر چه کوشید نتوانست فریاد بکشد.

موقعی که از روی به زمین افتاد و تفنگ از دستش رها شد، من تفنگ را برداشتم و یوری با همان زرنگ یخود را به روی او انداخت و با لگد چند ضربه به سر و گردن وی فرود آورد. نگهبان دو سه مرتبه سر خود را بلند کرد که فریاد بکشد لیکن هر بار با یک لگد صورتش به روی خاک می خورد و در عوض فریاد، یک ناله خفیف و کوتاه می کشید و بالاخره مرتبه سوم و چهارم از حال رفت و بی حرکت در جای خود باقی ماند که ما تصور کردیم مرده و یا بیهوش شده است. ولی نگهبان که جان خود را در خطر مرگ می دید صلاح کار خود را در این دانسته بود که موقتاً خود را به بیهوشی بزند تا این که خطر مرگ رفع شود و آن گاه با چند فریاد همه را از فرار ما آگاه نماید. ما غافل از این ماجرا و این حیله قطار نگهبان اولی را باز کرده و با دو تفنگی که به دست آورده بودیم، از در اتاق خارج شده و از همان راهی که نشان داده شده و در نامه ذکر گردیده بود رو به راه نهادیم.

همه جا تاریک بود و وقتی ما از پشت دیوار چوبی اتاق می گذشتیم، هیچ روشنایی در مسیر راه ما که به جنگل رسیده بود دیده نمی شد فقط پانصد متر آن طرف تر که مرکز قبیله وحشیان بود، آتشی افروخته و عده ای از بومیان با نیزه های بلند و تیر و کمان های خود گرد آتش نشسته و مشغول زمزمه کردن و آواز دسته جمعی خواندن بودند… این تل آتش در پانصد قدمی پشت سر ما واقع شده بود و ما با راهی که در پیش داشتیم از آنجا دور می شدیم، لذا آن روشنایی راه جنگل را روشن نمی کرد.  با وجود تاریکی زیاد و انبوهی جنگل چون صحبت حیات و ممات در بین بود، ما به خوبی پیش می رفتیم و بدون در نظر داشتن خطراتی که در پیش و پس ما قرار داشت، قدم برداشته و در میان خار و خاشاک خشک و مرطوب و گاهی لجن آلود زمین جنگل به زمین می گذاشتیم و در ضمن برای این که در تاریکی و جنگل یکدیگر را گم نکنیم من و یوری دست هم را نیز گرفته بودیم. قرار ما بر این بود که چند ده متر آن طرف تر به آن یک نفر بومی که انتظار ما را داشت ملحق شده و با راهنمایی او از آنجا دور شویم. در همان نقطه که هنوز با محل بومی مذکور فاصله زیادی داشت یوری دست مرا کشید و چون ایستادم گفت: ارباب… می دانید…؟ حالا که ما نجات یافته ایم چه اجباری داریم که خود را به آن بومی برسانیم و با او فرار کنیم… از کجا معلوم است که او ما را رسوا نکند! در ضمن مگر من خودم راهنما و بومی نیست…؟

من مقصود ( یوری ) را فهمیده و پیشنهاد او را عاقلانه تشخیص داده و پسندیدم ولی یوری نتوانست حرف خود را تمام کند زیرا درست در همین لحظه ناگهان صدای فریادی شنیده شد و صدای همان نگهبان که خود را به بیهوشی زده بود به گوش رسید که فریادکنان گفت: آه … فرار کردند. کالویی کمک کن. آنها رفتند ما را هم لت کوب کرده بیهوش کرده بودند.

صدای فریاد او سکوت نیمه شب جنگل و قبیله بومیان را بر هم زد و من و یوری که هنوز از حدود قبیله زیاد دور نشده بودیم صدای هلهله و فریاد وحشیان را شنیدیم و سایه آنها را دیدیم که متوحشانه از کلبه های علفی خود بیرون ریخته و به این طرف و آن طرف می دویدند. به شنیدن این فریادها زانوان من لرزید و سستی عجیبی سراپایم را فرا گرفت به طوری که دیگر قدرت فرار کردن نداشتم. مثل گنجشکی که مقابل مار واقع شود و در زیر تاثیر نگاه و چشمان نافذ مار هیپنوتیزم شده و بی حرکت باقی می ماند من هم دلم می خواست فرار کنم ولی طوری ترسیده بودم که حتی نمی توانستم دست و پای خود را تکان دهم، چه رسد به این که به سرعت از آنجا دور شوم.

( یوری ) مثل حیوانی که خطر را حس کرده و گوش های خود را تیز کند، چند لحظه خوب به صداها گوش فرا داد و به اطراف نگریست و آن گاه با یک تکان سریع دست مرا کشید و گفت: فرار کنیم. چرا ایستاده اید؟ حالا می آیند…

چنان بود که یوری دست مرده ای بی روح را گرفته و او را به دنبال خود می کشد. فرق من با مرده این بود که من بی اراده و اختیار فقط از ترس جان پاهای خود را ماشین مانند حرکت می دادم و قدم بر می داشتم ولی مرده این کار را نمی توانست انجام دهد. با این که ( یوری ) مرا به سرعت می کشید و همراه می برد باز در جای باقی می ماندم و گاهی در اثر سستی زانوان دست یوری را می کشیدم و یا دستم از دست آورها می شد و او یک میدان از من دور می گردید و چون مرا متوقف مشاهده می کرد باز می گشت و باز دستم را می گرفت و همراه خود می برد.

در همین موقع ما با سرعت پیش می رفتیم و در دل تاریکی و سکوت جنگل خود را پنهان می نمودیم. صدای طبل های قبیله برخاست… گام … گام … گام … گامب و گامب و گامب … گرگر… گرگر…گرگر، اینها صدای سه نوع طبلی بود که از دور شنیده می شد ولی ما از قبیله دور می شدیم و هر لحظه بیشتر در دل جنگل، بدون داشتن هدف و دانستن راه فرو رفتیم… تاریکی غلیظ و خطرناک بود. هر لحظه امکان داشت مارهای خطرناک بوا که یک گاومیش را به زور خود خرد می کنند به ما حمله کنند و یا بعید نبود درندگان به سر و روی ما بریزند و بدنان را قطعه قطعه نمایند ولی ما که از عقب مورد تهدید وحشیان بودیم، ابداً به این خطرات اندیشه نمی کردیم. سابقاً در فیلم های سینما دیده بودم که وقتی وحشیان آدم خوار جنگ های سیاه آفریقا می خواهند به سفید پوستان و یا قبیله ای دیگر حمله کنند، طبل می زنند و آن گاه هلهله می کشند و یورش می برند. حالا نیز به گوش خود صدای طبل وحشیان را می شنیدم و بانگ هلهله آنها نیز به خوبی به گوش می رسید. پس یقین بود که هم اکنون یورش می برند و ما را محاصره می کنند…

( یوری ) همیشه چند قدم از من جلوتر بود و راه را باز می کرد و از پیچ و خم درختان انبوه جنگل می گذشت و مرا راهنمایی می کرد. واقعاً حالا فکر می کنم که اگر ( یوری ) نبود و یا به جای یوری یک راهنمای دیگری مثل خودم ترسو و تنبل و بی عرضه با من همراه بود چه می شد؟ و چگونه من از جنگل می توانستم بگذرم! گو این که او با شجاعت خود نتوانست از حوادث ناگوار بعدی جلوگیری کند ولی هر چه بود قدرت روحی او در تحمل شدائد سبب نجات من از مرگ فوری شد و من از او بی اندازه باید سپاسگزار باشم.

مقدار زیادی به همین ترتیب در تاریکی پیش رفتیم بدون این که بدانیم به کجا می رویم و چه بر سر ما خواهد آمد. صدای هلهله وحشیان و بانگ طبل های آنها به خوبی شنیده می شد و ما اندک اندک خسته می شدیم و نفسمان به شماره افتاده بود. وقتی انسان خسته می شود، هر یک قدمی که بر می دارد چنان است که یک کیلومتر راه پیموده و همان یک گام در خستگی به قدر یک کیلومتر در مواقع عادی راهرو را خسته می کند. با آن همه خستگی که داشتیم، عطش نیز به ماه حمله ور شده بود. من دست یوری را گرفته و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: صبر کن… آنها از ما دور هستند… مگر نمی شنوی…؟ صدای آنها از فاصله زیاد شنیده می شود. صبر کن اندکی رفع خستگی نماییم و باز به دویدن و فرار ادامه دهیم.

( یوری ) مثل این که با دیوانه ای رو به رو شده باشد، دست مرا گرفت و محکم به طرف جلو راند و گفت: ارباب مگر دیوانه شده اید. مگر صدای طبل را نمی شنوید.

و بعد در حالی که باز در کنار یک دیگر می دویدیم، نفس زنان ادامه داد: بله، رسم آنها در حمله این است که همیشه آخرین دسته که عقب تر از همه حرکت می کند فریاد می کشد و دسته های جلو که مامور حمله هستند بی صدا ولی سریع پیش می روند. شاید آنها اکنون در چند متری پشت سر ما باشند. از طرفی طبل آنها را می شنوید؟ آنها با طبل به قبایل اطراف اطلاع می دهند که دو نفر سفید پوست فرار کرده اند و دستور می دهند که ما را بگیرند. من به خوبی هر چه که با طبل می گویند می فهمم.

من با اطلاع از این موضوع تسلیم یوری شده و به سرعت قدم های خود افزودم ولی چون نفسم می گرفت و لباس به بدنم چسپیده بود گفتم: ولی من نزدیک است از پای در آیم… خیس عرق شده ام…

یوری ایستاد و گفت: راست می گویید این کار را می بایست چند روز قبل انجام داده باشیم… هوای اینجا خیلی گرم است، لباس های خود را بیرون بیاورید. من هم لخت می شوم. و بلافاصله هر دو نفر مشغول لخت شدن شدیم… یک دقیقه دیگر لخت بودیم ولی برای ستر عورت تنها یک شورت به پای خود نگه داشتیم و از لباس ها تنها کفش را به دور نینداخته و حفظ کردیم.

حالا مثل تارزان شده بودیم… من از ریخت خودم با آن بازوان لاغر و بدن عریان خنده ام می گرفت اما خوشبختانه در آن جنگل انسان متمدن یافت نمی شد که به من بخندد و تمسخر کند. هر کس بود مثل ما لخت بود، با این تفاوت که آنها سیاه بودند و ما سفید.

لخت شدن ما از شدت گرما کاست. عرق تن من خشک شد و در ضمن از شدت عطش من نیز کاسته شد. تفنگ ها را به دوش انداخته و قطارها را روی سینه لخت خود بسته و حرکت کردیم.

( یوری ) لباس ها را با تمام قوت بالای درخت ها پرتاب کرد و وقتی علت این کار را پرسیدم گفت: ممکن است آنها ما را گم کنند ولی اگر لباس خود را در جنگل باقی بگذاریم مسیر حرکت ما را خواهند یافت.

در قسمت های بعدی خواهید خواند که آیا کالویی می تواند قهرمان داستان را گرفتار کند یا او با کمک یوری نجات خواهد یافت.

ادامه دارد…

ShareTweetShare
Previous Post

شادی گم شده‌ ی جوانی

Next Post

نامه ای به احمدشاه مسعود

Mahe Now

Mahe Now

Next Post
نامه ای به احمدشاه مسعود

نامه ای به احمدشاه مسعود

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

No Result
View All Result

نوشته‌های تازه

  • چگونه فردی جالب وخوش مشرب باشیم؟
  • مارچلو ماسترویانی بازیگر ارزشگرا
  • هنر چیست؟ ادبیات چیست؟
  • منازعۀ فلسطین و اسرائیل
  • زلزله در افغانستان !

آخرین دیدگاه‌ها

  • Malali در بزرگداشت از عبدالوهاب “مددی “
  • معزغوری ی در دادخواهی یا قوم‌گرایی؟
  • محمد ابراهیم فروزش در فلسفه سیاسی افلاطون
  • عاقله مصطفوی در زنان مبارز در کشمکش جنگ و صلح

بایگانی‌ها

  • نوامبر 2023
  • آگوست 2023
  • جولای 2023
  • ژوئن 2023
  • می 2023
  • مارس 2020
  • فوریه 2020
  • ژانویه 2020
  • دسامبر 2019
  • نوامبر 2019
  • اکتبر 2019
  • سپتامبر 2019
  • آگوست 2019
  • جولای 2019
  • ژوئن 2019
  • می 2019

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • اجتماع
  • اﺧﺒﺎر
  • ادبیات
  • افغانستان
  • ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻫﺎ
  • داستان
  • رویداد های داخلی
  • ﺳﯿﺎﺳﺖ
  • سینما
  • شعر
  • شعر
  • ﻃﻨﺰ و ﴎﮔﺮﻣﯽ
  • ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﻫنر
  • ﮔﺰارش ﻫﺎ
  • ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻫﺎ
  • ﻣﻘﺎﻻت
  • ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ
  • ویژه: زنان

اطلاعات

  • ورود
  • خوراک ورودی‌ها
  • خوراک دیدگاه‌ها
  • وردپرس

آز

  • عقرب ۱۴۰۲ (۷)
  • اسد ۱۴۰۲ (۸)
  • سرطان ۱۴۰۲ (۴)
  • جوزا ۱۴۰۲ (۴)
  • حمل ۱۳۹۹ (۶)
  • حوت ۱۳۹۸ (۱)
  • دلو ۱۳۹۸ (۵)
  • جدی ۱۳۹۸ (۷)
  • قوس ۱۳۹۸ (۷)
  • عقرب ۱۳۹۸ (۵)
  • میزان ۱۳۹۸ (۳)
  • سنبله ۱۳۹۸ (۷)
MaheNowMagazine

ما آخرین اخبار و به روز رسانی در مورد وضعیت سیاسی و وضعیت فعلی افغانستان را به اشتراک می گذاریم

دسته بندی ها

  • صفحه نخست
  • ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻫﺎ
  • ویژه: زنان
  • ﮔﺰارش ﻫﺎ
  • موضوعات
  • اﺧﺒﺎر
  • ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﻫنر
  • ادبیات

© 2019 All rights reserved MaheNowMagazine Developed by Wogale

No Result
View All Result
  • صفحه نخست
  • ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻫﺎ
  • ویژه: زنان
  • ﮔﺰارش ﻫﺎ
    • آلمان
    • افغانستان
    • جهان
  • موضوعات
    • ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻫﺎ
    • ﺳﯿﺎﺳﺖ
    • حقوق
    • اقتصاد
    • تیکنولوژی
  • اﺧﺒﺎر
    • رویداد های داخلی
    • رویداد های خارجی
  • ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﻫنر
    • ﻃﻨﺰ و ﴎﮔﺮﻣﯽ
    • ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ
  • ادبیات
    • داستان
    • شعر

© 2019 All rights reserved MaheNowMagazine Developed by Wogale

Login to your account below

Forgotten Password?

Fill the forms bellow to register

All fields are required. Log In

Retrieve your password

Please enter your username or email address to reset your password.

Log In