اکثر افلاطون را به عنوانِ بانی گذار فلسفه سیاسی، دقیقتر، فلسفه سیاسی غرب می دانند؛ ولی من تمایل دارم، وی را بانی گذارِ فلسفه اخلاق، و سیاستِ مبتنی بر اخلاق بنامم؛ غایت همه ی دیدگاه های وی، به همان خیرِ اعلی بر می گردد؛ و شاید حق با گادامر باشد، هنگامی که می گوید: 《دیالکتیک افلاطون، اخلاق است! 》
همواره افلاطون را به عنوان عضوی از 《 گله ی یونانی》 و فیلسوفی یونانی زده، و متاثر از وضع یونانی دانسته ام. زندگانیِ یونانی، اساساً زندگانیِ درون دولتی بوده است؛ شهروند یونانی در 《 شهر》 تعریف شده است، و سقراط 《 نیکی》 و 《 خیر》 را نخست در《 شهر》، یا《 دولت شهر》،《 مدینه فاضله》، 《 اجتماع》 و 《 کشور》 به بررسی می گیرد، و آنرا در نهایت به فرد تقلیل می بخشد؛ به این شکل که اساساِ خیر حقیقی هر شهروند، در درونِ شهر نهفته است. صحبت من، البته این نیست که فلسفه سیاسی وی، ادامه ی سیاستِ حاکم ( الگیارشی یا دموکراسی یا جباریت) باشد، بلکهِ اصلِ اخلاقی حاکم بر سیاست، متاثر از وضع زندگی یونانی-ست؛ به عبارتی در نظرِ وی، دولت، یک امرِ طبیعی است؛ این دیدگاه عملا با دیدگاهِ مسیحیت، یعنی دولت به عنوان یک شرّ ضروری در تضاد است، ادعای اینکه فلسفه سیاسی افلاطون بر فلسفه سیاسی مسیحیت ( اگر قبول کنیم، که مسیحیت اصلا فلسفه سیاسی دارد)، تاثیر گذاشته است، به همان اندازه مضحک است که ادعای نواسکندرانیان، یعنی متاثر بودن متافیزیک افلاطون از یهودیت و کتاب مقدس (عهد عتیق). اینکه دولت، نهادی طبیعت در نظر گرفته شود، و با توجه به این امر که انسان نیز موجودی طبیعی است؛ و دقیقتر در تعبیر ارسطویی آن 《 موجودی اجتماعی》، و در تعبیر یونانی آن 《 شهروندی در شهر》، منجر به این نتیجه می شود، که خیر حقیقی برای کشور و برای فرد یا شهروند همانی دارد؛ زیرا دولت مرکب است از افرادِ آدمی، و وجود دارد، برای اینکه زندگی خوب را رهبری کند.حال اگر دولت بد باشد؛ شهروندان قادر نیستند، زندگی خوب را رهبری کنند. لذا دولت #مبدا خیر و داوری نیست، بلکه نخستین مجری آن است که شهروند با پیروی از عدالتِ ایدئال تطبیق شده در دولت، و تطبیقِ آن، صاحبِ زندگی نیک می شوند. حال این دولت بایستی بتوسط فردی اداره گردد که صاحب علمِ سیاسی باشد، بداند که دولت چیست؟ و زندگی در درون آن چگونه بایستی باشد.
غایت نهایی یک دولت، در نظرِ افلاطون، غایت#اقتصادی است، و اصل تقسیم کار و قوا از همین غایت منشاء می گیرد؛ دولت شهر، گرد-آمدنِ گروهی جهتِ رفع نیاز اقتصادی است، و این نیازِ نظر به موهبت های طبیعی رفع می گردد؛ بدین-شکل افلاطون، به نوعی نخبه گرایی (ارستوکراسی) معتقد است. اما اگر افلاطون، انسان را 《 موجودی عقلانی》، می داند، و نه 《 انسانِ اقتصادی》، و فلسفه سیاسی وی مبتنی بر فلسفه اخلاق است؛ پس اساساً پس از نیاز اقتصادی، مساله 《 تعلیم و تربیت》 که متضمنِ خیر حقیقی هر انسانی-ست مطرح می شود. خیرِ حقیقی آنچنان برای افلاطون اهمیت دارد، که وی گروهِ پاسداران را که از موهبتِ دلاوری بایستی برخوردار باشند؛ اما دلاوری کافی نیست. پاسداران، یا مدافعانِ کشور باید که فلسفی باشند، چرا که بدانند دشمنِ حقیقی کیست و چه چیز به خیرِ کشور است؛ لذا دوره ی از آموزش با موسیقی و داستان ها (( و نه اساطیر)) را باید سپری کنند. افلاطون موسیقی های ایونیایی و لیدیایی را که منجر به آسودگی و اندوه می گردد از مدینه طرد می کند؛ در مقابل دوریایی و فریقی را که منجر به شجاعت می گردد ستایش می کند؛ در نظر افلاطون《 موسیقی چیزی نیست مگر پرورش احساساتِ دلاورانه》. پاسداران علاوه بر آن، دوره تعلیم ورزشی باید داشته باشند، ریاضت کشی کنند؛ گوشِ باز، چشمِحساس،و بالاترین حدِ تیز-هوشی از خصایص یک پاسدار است. پاسدارانی که در جهتِ جنگ و دفاع اند، به نامِ مددکاران و پاسدارانی که جهتِ فرمان روایی برگزیده می شوند، به نام فرمان رویان یاد می گردند.
فرمانروایان به-ترین و باهوش-ترین مردان / زنان اند، مواظب و عاشق کشور و مصالح دولت را باید که بر مصالح شخصی ارج نهند. ملکِ خصوصی برای این گروه قدغن اند، مایحتاج زندگی-شان را همشهریان تامین می کنند، مانندِ سربازانی در اردوگاهی زندگی می کنند، ازدواج-شان زیر نظرِ مقامات قضایی است، همین-شکل همسرانی برایشان توسط مقامات قضایی تجویز می شود، در وقتی معین آمیزش می کنند؛ و فرزندانشان در پرورشگاهِ دولتی، بزرگ خواهند شد. علاوه بر آن، باید فرمانروایان ریاضی بدانند، نجوم بدانند؛ نه برای کسب ثروت و تجارت [ که قدغن است]، بلکه جهتِ اینکه با جهانِ معقولات آشنا باشند. باید که فضیلت داشته و دارای روان و تنی سالم باشند؛ به عبارتبی فیلسوف باشند. مدتِ ۲۰ سال پس از ۳۰ سالگی، آموزش خواهند دید، و پس از آن-که دوره ی کارشان تمام شد به جزایر خالدات فرستاده خواهند شد، و در شهر از-شان یادبود خواهد ساخت، و به عنوان 《 نیمه خدایان》 یاد خواهند شد. آنان از علمِ سیاسی که قوانین را پاسداری می کند و همه ی امور دولت را سامان می بخشد، و تار و پود همه ی آنها را به راستی و درستی می پیوندد آگاهی دارند.
قانون در نزدِ افلاطون از جایگاهِ ویژه یی برخوردار است؛ تا سرحدی که آن را《 اقتدار مطلق》 می نامد، و مجازات آنکه از قانون تخلف ورزد؛ مرگ است. قوانین متغییر است، و باید نظر به احوال و اوضاع همچون تنی که دستور غذایی یکسانی ندارد، و نظر به شرایطی تغییر می کند، بایستی تغییر کند.
من هرگز با این دیدگاه موافق نبوده-ام که دورانِ امثال افلاطون یا ارسطو گذشته است؛ هنوز که هنوز چه نفیاً و چه اثباتاً افلاطون، تاثیر گذار است. از مابعدالطبیعه تا اخلاق و سیاست، از هنر ستیزی تا فیزیک و از شناخت شناسی تا هستی شناسی؛ افلاطون همان-ست که ارسطو و اکوئناس، و مور و هارتمان؟ وایتهد و کانت و دکارت و مارکس، را ساخت؛ نامِ اوبه عنوان شریفترین و بزرگترین فیلسوف تاریخ، کسی که در عهد بوق و کرنا، از فلسفه اخلاق با آن صراحت و بزرگ حرف می زند، آنکه با روح یونانی هنر زده به ایستادگی برخواست، و یاوه دموکراسی را در-هم کوفت؛ باقی خواهد ماند.
هالی