سلام احمدشاه مسعود !
می دانم که نامه ام را می خوانی و روح تو آخرین جیغ کلمات و واژه ها را در بین سطر سطر این نامه احساس میکند. بدون مقدمه، بدون تعارف و بی هیچ گله و شکایتی برایت می نویسم. از آنروزها؛ از هجدهم سنبله، از چاشتگه فاجعه بار در منطقه خواجه بهاء الدین می نویسم.
تروریست ها آمدند با پوششی از خبرنگاران عرب؛ ترا کشتند، نابودت کردند تا شاید طراحان یازدهم سپتامبر دل شان آرام بگیرند و لبخند تلخی نثار پیکر تکه تکه ات کنند. گیجم از آن لحظه ای که رهبران فرتوت را با کوله باری از عشق و نفرت همانند کودکان مکتب روانه دیار همسایه کردی و خود ماندی تا اخرین بلست این خاک را به دشمنان سیاه و سفید واگذار نکنی. جهان وارد دور تازه ای شده بود، باید برنامه مطابق یک جدول مرموز به پیش میرفت، به پاریس دعوتت کردند تا شاید بر نمودار یک برنامه عظیم جهانی قرار گیری؛ ” نه ! ” کلمه ای بود که به خانم رافائل گفتی؛ این نه گفتن تمام معادله بازی را تغییر داد، سخنانت در پاریس جالب بود، فرانسوی ها کلاه پکولت را سمبول چریک های آزادیبخش جهان بر سر گذاشتند، اما این کلاه فرایند یک سیستم را بر هم ریخت، مخصوصا زمانی که با تحکم گفتی: ” اگر به اندازه این کلاه جایی برای مبارزه باشد میجنگم”.
مسعود ! باید کشته میشدی تا راه هموارتر از دیروز میشد، پروژه های ساخته شده نابود میشدند و نظام جدیدی روی کار می آمد، امریکایی ها با تو به توافق نرسیدند، بر سر دسترخوان پر از منفعت انگلیسی ها ننشستی، با پاکستانی ها بر سر بن لادن و عرب های تروریست تعامل نکردی؛ آخر تو چه می خواستی؟! … همه اینها بماند؛ ترا تنها اینها حذف نکردند، کسانی که به آنها اعتماد کردی نیز خنجر از پشت حواله کردند، رهبری از جنس اخلاص و جهاد همراه نامه ای با مفاهیم اعتماد، خبرنگاران تروریست را به سویت حواله نمود و یارانی که معامله های شان را گری شرورن در “ماموریت سقوط” دانه به دانه افشا نمود؛ نارفیقی کردند، زخمی ناسور بر روحت گذاشتند؛ یارانی که از چشم بر آنان بیشتر اعتماد داشتی؛ ترا اینها کشتند و جنازه ات را با دالر و چوکی معامله نمودند و تو چقدر صمیمانه از میان عکس های گرفته شده توسط رضا دقتی در کنج کاخ های بلند و مفشن شان به آنها همچنان لبخند میزنی.
چریک روزهای سخت و داغ بحران های پرهیاهو ! سخت است که میگویم اما باید برایت بنویسم که یارانت دیگر در کناره های جویبار خنچ و بازارک و خواجه بهاء الدین حافظ و مثنوی معنوی نمی خوانند، در خانه های گلی با بالشتی از سنگ و دستمالی چهارخانه نمی خوابند و دیگر وقت فوتبال در میدان پر از سبزه زارهای زیبا را ندارند؛ آنها امروز با بادیگاردها و موترهایی زرهی و چوکی های بلند توافق نامه های معامله و چینش سیاست را می خوانند و در کاخ ها در میان دالرهای انباشته از تدوام یک فرصت ننگین دیگر آرام اما هراسان می خوابند. تو نمیدانی که چهره های جدیدی بازیگر اوضاع شده اند و با مهارت خارق العاده، ربانی را تا نیمه های پیکرش منفجر می کنند و مولانای سید خیل را در یک تراژیدی مرگبار برای همیشه حذف می کنند. نگران نباش قانونی هنوز خود را استاد سخن می گوید و بر مدار فریب یک تیم سازماندهی شده همچنان با خدعه روبروست و با لبخند شرم را معامله می کند، عطا محمد نور در کشاکش یک معامله دراز مدت هیاهو بر پا مینماید، از نفس می افتد و هشدار میدهد و در مقابل کوچکترین هشدار یک سفارت سر خم می کند. از عبدالله چه بگویم که میان یارانت چند پارچگی آورد، آدمی روبات گونه ای که بر اساس خواسته های مشاوران بزرگ در کوچه های لندن آخرین مودل لباس را در گفتمان طلوع به شیک پوشی تعبیر می کند. برادرانت را چه بگویم که با نام تو سالهاست محافظه کارانه سیاست می کنند، از دیگران نمی گویم که از شدت دالر و کمر؛ فلج و بیمار شده اند، از معیشت های آنچنانی نمی نویسم که روح پریشانت پریشان تر نگردد. اما ها راستی؛ قوماندانی که پیشانی اش را بوسیدی همچنان بر عهدی که با تو بست ماند؛ او از حلقه سیاسیون محافظه کار برآمد و اکنون در قریه اش شیشه فروشی می کند و دیگری که در خانه اش نان ندارد و فقط خاطره اش را در ورای عکسی از تو بر سینه دیوار برای فرزندان خسته از قصه های تکراری روایت می کند.
مسعود ! روزها گذشت و نسل مقاومت تغییر کرد؛ امروز به نامت کارنوال های نظامی در هجدهم سنبله برگزار میگردد؛ جوانانی با دشنه های برنده و تفنگ هایی بر کمر مانور میدهند و هیاهو میفروشند؛ نوجوانی آنروزهای سخت با گلوله ای از سوی همین جوانان به ظاهر هودارت کشته شد؛ عکس هایت بر روی شیشه های موتر زور را تحمیل می کنند و راه های بسته را باز می کنند.
بیشتر از این نمی نویسم، از یارانی که امروز در میان حریفان قدیمی ات تقسیم شده اند و نان به نرخ روز را از پول های بادآورده خارجی ها تناول می کنند. نگران نباش، میدانم شنیدن اینهمه قصه های تلخ برایت ناراحت کننده است اما باید بدانی که امروز همه چیز تفاوت کرده است، جهاد فروخته میشود، مذهب و دین و اعتقاد به معامله گذاشته میشود و ارزش ها با چوکی ها تبادله می گردند و از میان همه اینها فقط نامی از تو که در میان رخصتی یک تقویم همه ساله به تکرار یاد میشود.
مهدی ثاقب