نمیدانم شادی ترا در کدام لایحهی زمان جا گذاشته ام؛ هر چقدر میکوشم به خاطر نمیآورم
تا جای که در خاطرم است در کوچه پس کوچه های کودکی همراه ام بودی نخستین حس هر بیداری بودی
گم شدهام دیگربار باز میابم تو را؛ اگر لازم بدانم تمام زندگی را دوباره باز میگردم، کودکی ، نوجوانی، جوانی را به جستجویت قدم میزنم
ترا در بازی های کودکانه زیر نور زننده خورشید ظهر جستجو میکنم ، ترا در چشمک زدن ستاره های این گنبد کبود میجویم،
ترا در آب بازی کودکان نیمه عریان حوض داخل حیاط و ترا در قهقهی دختر تازه بلوغ شدهای در حال سرکوب میپایم
میدانی اگر لازم دانستم دوباره خاک را با آب گل میکنم، و در قصر شنی کنار دریا میجویمت
اگر پروانهی و قاصدکی را یافتم دنبالاش میکنم و سراغت را میگیرم
از گل میپرسم حتا اگر دیوانهام بنامند
فکر میکنم باید ترا با سماجت در قصههای شب مادرم نیز بجویم گرچه میدانم با نالههای خفیف خواهد گفت بخواب!
شاید بخندی مگر ترا در کابوس شبهای تاریک و بینور ابری زمستان جستجو خواهم کرد
ترا در احساس ناشی از نخستین رژلب قرمز نشسته در لبان دختر نوجوان که با ترس نخستین بار تابو شکسته است میجویم
ترا در تلافی دو نگاه غریبه که تا اعماق وجود راه میپیماید و ترا در نخستین آغوش گرفتن و بوسه دو عاشق سوخته جیگر از درد فراق میجویم
و حتمن ترا نخستین بوسه بر پیشانی یک کودک که تبلور حس مادری ست جستجو میکنم
میدانی غم انگیز چیست؟
گمان کردم باید ترا در نزدیکترین زمان یعنی جوانی بجویم
فقط چند کوچه بیش نیافتم در جوانی که سراغت را بگیرم
رد پایت چه زود تمام شد، از تو شکوه دارم چرا چنین کم به سراغم آمدهای؟
آن هم زمانی که میتوانستم با آگاهی تمام ترا حس کنم
باید برگردم به کودکی
فقط آنجاست که میشود ترا به تمام معنا یافت..
..راستی چرا این قدر از شادی فاصله گرفته ایم؟
چرا بسان کودکی چیزهای کوچک ما را شاد نمیسازند؟
چرا با وجود این که میدانیم چه شادی عظیمی مرا در برمیگرفت باز هم از آن جهان دوری میجویم؟
شاید دیگر آن شادیها ما را ارضا نمیکنند
ما دیگر بزرگ شده ایم؛ همیشه لبخندها پس بغضهای سنگین پدیدار شدهاند، ما باور کردیم که برای شادی باید گریست، برایش باید جنگید، برایش تقلا باید کرد
برایش باید شب بیداری کرد، از سلامتی باید گذشت، یادمان دادن که برای بدست آوردن چیزی، بعضی چیزها را باید باخت
ما ایمان آوردم که پس شب تاریک خورشید میتابد، آری یادمان ندادند ایمان به ماه را!
وگرنه هنوز هم رقص برگهای بید زیر نور ماه قشنگ است
هنوز هم به تماشا نشستن عکس رخ ماه میان آب لذت
بخش است
هنوز هم صدای جیرجیرکهای شب میتواند موسیقی موزنی باشد که روحات را نوازش کند
قسم میخورم هنوز هم میتواند سقوط یک ستاره در دل شب طلوع یک آرزو باشد
کافیست ایمان بیاوریم!
من نمیدانم به کدام منطق از شادی دل بریدیم
مگر رنج غیر از یک کویر است؟
چرا باور نمیکنیم که هنوز هم در سرنوشت این کویر سهمی از باران است!
بارانی که لمس دستانش زندگی بیافریند.
فاصله بده دو لب به هم فشرده را، بگزار کودکی دوباره آغاز شود .
حفیظه امیرى