بیست روز پس از مرگات نامهات را گرفتم، پنج دقیقه پس از آنکه فهمیدم مردهای/ نامهای که میگفتی خستگی رشتهی کلامت را برید تا همان حدود سرحالات دیده بودند/مثل همیشه، با حضور ذهن فعال در هشتاد و پنج سالگی به رغم سه عمل سرطان که آخر تو را با خود برد
سرطان با خودت برد؟ و نه واپسین نامهی من؟خواندیاش، جوابی نوشتی و مردی گمان بردی که آمادهی بازگشت میشدم؟ میخواستم واردِ اتاقات شوم و نمیپذیرفتی. همدگر را میبوسیدیم و بغل میکردیم و میگریستیم و باز همدگر را میبوسیدیم به نام میخواندیم و کنار هم بودیم نه در این آهنآلات سخت
تو که مرگات را اینهمه به تعویق انداختی چرا لختی بیشتر منتظرم نشدی؟ دلواپسِ زندگیام بودی؟ اینطور از من محافظت میکردی؟ هنوز به چشمات بزرگ نشده بودم؟ بخشی از تنات هنوز از کودکیام زنده بود؟ برای همین از مرگت بیرونام راندی؟ مثل ماقبلِ خودت؟ به خاطر نامهام؟ آگاه شده بودی؟
در این سالهای تبعید به هم کم نوشتیم راستاش، پیش از آن هم کم باهم حرف میزدیم از اوان کودکی، دستپروردهات بر تو شورید بر عشق چنان سفت و سختات اینگونه قوت ِخشم خوردم و اندوه هرگز دست بالا نبردی کتکم بزنی مرا با جانات میزدی به غریبانه شکلی با هم بودیم
نمیدانم چهگونه است مردگیات زندهای برای من/ بی هیچ نظم و ترتیبی در حافظهام از وقتی بچه بودم و ناگهان بزرگ و نمیتوانم همهی چهرههایت را در یک چهره تثبیت کنم چهرههات چنان یک هواست یک گرما. یک رود از تو اطوارت را دارم که در تو هستند یا اینگونه نیست؟ خیال میکنم؟ یا خوش دارم چنین تصور کنم؟ به خاطر میآورم؟ به کدام خون تکرارت میکنم؟ در کدامین نگاهم تویی که مینگری؟ بارها از هم جدا شدهایم
پنج و نیم کیلو داشتم وقتی زادهشدم سی و شش ساعت بر تخت سخت بیمارستان ماندی تا مرا به این دنیا بیاوری تحملام کردی، مادام که تنت میتوانست نگهام دارد. حالت خوش بود با منِ اندرونت؟ به تو خشم، ضربان، لرزه، هراس، نفرت، حس بردگی نمیدادم؟ با هم خوب بودیم، آنطور پیش هم، وقتی کور در تو شناور بودم؟ پس با آن قدرت خاموش که همیشه در پی بود، به من چه میگفتی؟ بیتردید شادمان بودم در درون تو دلم میخواست هرگز از تو بیرون نشوم بیرونام راندی و مطرودت، تو را از خود راند
اوهاماند اینها که امروز در خود تعقیب میکنم حالا در این سن و سال مثلِ آندم که در رود تو شنا میکردم؟ از آنجا با من میآید این کوری، این آهستگی که خود را درآن مییابم و انگار نمیخواهم، انگار هنوز فقط همان تاریکی اهمیت دارد که مرا به پایین برکشید به زهدانات یا خانهات؟ آن ظلمت لطافت بزرگ؟ آنجا که کیفر نمیکند تلالوی دور، نه با جهان سنگی و نه به درد؟ زندگیست با چشمان بسته؟ برای همین شعر مینویسم؟ برای رجعت به زهدانای کز آن تمام کلمات زاده خواهد شد؟ از مسیر آن ریسمان سست؟ شعر، تقلیدیست از تو؟ از غمها و لذتهایات؟ با من، خود را ویران میکردی چون واژهای که در واژهای؟ همین است که شعر مینویسم؟ پس اینطور ویرانات کردم؟ دیگر مرا به دنیا نخواهی آورد؟ کلمات، خاکسترِ یگانگیِ ماست؟
بارها از هم جدامان کردی جدایی بودند آیا؟ اشکالی برای دیداری دوباره، مثل بار نخست؟ این محال دلیلِ تصادم ما بود؟ مرا برای همین سرزنش میکردی؟ بعضی غروبها برای همین آنهمه غمگین بودی؟ اندوهت برای من تحملناپذیر بود گاه دلم میخواست از همین بمیرم دیگر سهم خود را از زندگی داشتم تا بدان سرگرم شوم؟ مثل هر حیوانی؟ برای همین حالا غمگینام؟ برای اینکه اندوهات بیداد را خوار میدارد و رسوایی جهان را؟
همیشه میدانستی که چه میرود میان ما و هیچ به من نگفتی؟ قصور از من بود؟ همیشه ملامتات کردم که از خویش بیرونام راندی؟ تبعید حقیقیام همین است؟ همدگر را عتاب میکردیم برای عشقی که خود را در جداییها میجست؟ آتشافروزیاش تعلیمِ فاصله بود؟ هر هجران گواهِ دیدار پیشین بود؟ بدین شیوه نامتناهی را نشان میدادی ……..